کم کم داره وزنش زیاد میشه، راه زیادی او رو در آغوش گرفته بودم. خسته و کوفته؛ هوا داغ بود، همه آب شیشهاش رو تا آخرین قطره خورده بود. از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها بیرون آمدم و سوار اتوبوس شدم. خیلی شلوغ بود، جایی برای نشستن نبود. مدتی گذشت. پیرمردی بلند شد و به من گفت شما بشین. گفتم حاجی من جوون هستم، میایستم. گفت نه حاج آقا شما بچه همراتون هست. بچه اذیت میشه! گناه داره. بلند شد و نشستم. *** هوا داغ داغ است، حتی کولر ماشین هم جوابگو نیست، بیابان انگار تمامی ندارد. صدای خندههای کودک و بازیگوشیهایش گرمای داخل ماشین را معتدل کرده است. سرعت ماشین کم میشود، پت پت... ماشین خاموش میشود. استارت... فایده ندارد. یعنی مشکلش چیست؟ کاپوت را بالا میزنم، هیچ عیبی ندارد. دوباره استارت میزنم. نگاهم به عقربه بنزین میافتد، آب سردی روی وجودِ گرما زدهام میریزد. وا مانده به صندلی تکیه میدهم. ای خدا توی این بیابان و گرمای آتش زای خورشید با زن و فرزند چه کنم؟ دستهای داغ خورشید هم با آهن ماشین همدست شدهاند و ماشین را مثل یک کوره داغ داغ کردهاند. گالن بنزین را بر میدارم و کنار جاده میایستم و از ماشینهای عبوری بنزین درخواست میکنم. این ماشین میایستد. نه!، ماشین بعدی حتماً میایستد. ماشین بعدی و ماشین بعدی... صدای گریههای کودک در آن ماشین که مثل کوره شده است بلند میشود، نگاهی به آسمان میکنم و آهی میکشم. این ماشین نگه میدارد، گالن را به شدت تکان میدهم، بغض امانم را بریده، توان فریاد زدن ندارم، آقا تو رو خدا نگه دار! اما... صدای گریه کودک... در ماشین را باز میکنم، بدون اینکه چیزی بگویم کودک شیرخوارم را از دست مادرش میگیرم. کنار جاده میایستم، او را روی دستهایم میگذارم و بلند میکنم... اولین ماشین میایستد، ماشین بعدی هم میایستد... یعنی هر پدری کودکش را روی دست بگیرد همه جوابش را میدهند؛ حتی با تیر سه شعبه... من از این بالا همه جا را میبینم چقدر آدم! چقدر اسب! من از این بالا حتی رودخانهای میبینم چقدر آب! کاش کسی جرعهای آب به من بدهد تاکنون پدر مرا روی دست هایش بلند نکرده بود؛ نمیدانم اکنون چرا این کار را کرده من از این بالا کسی را میبینم که تیری سه شعبه به کمان گذاشته و سوی ما نشانه رفته است من... *** متن اخیر (با اندکی ویرایش) برگرفته از مجله خانه خوبان، چاپ آبان و آذر 91 است. [ چهارشنبه 91/9/1 ] [ 10:0 صبح ] [ حسین هاتفی ]
|
||